اميرعلي متولد 4 مرداد 87 ساعت 10:25 شب و دوقلو هاي گلم اميرعلي متولد 4 مرداد 87 ساعت 10:25 شب و دوقلو هاي گلم، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 19 روز سن داره

ماجراهاي الهام بانو و دسته گلهاش

عزيزترينهاي من

عزيزان دلم الان 19 ماهه كه از داشتنتون سرمستم خيلي با نمك شديد كلي به خودتون فشار مياريد كه حرف بزنيد البته كلماتي هستند كه با فهم اونارو بكار ميبريد مثل مامان بابا دادا دد آبه عبا ممد جيز واسه كلماتي مثل خاله اعظم و آقا رضا ، مبينا ،اميرعلي هم يه آهنگ خاص خودتونو داريد ،دايي محمد رو هم صدا مي كنيد هر وقت كه ميريم توي بالكن امير عباس پسر خندان و البته آروميه و تا وقتي اذيتش نكني كاريت نداره كلمات خاصي رو هم مثل يلدا -لو لو -و بيلا بيلا رو خيلي تكرار ميكنه كه ما نميدونيم چيه تلفن كه زنگ ميزنه سريع ميره گوشيو بر ميداره . گاهي هم ميره خونه مامان جون و يه دوسه روزي ميمونه تنها پسري هم هست كه خيلي خوب غذاشو ميخوره خيلي خوب استراحت م...
1 ارديبهشت 1392

سال نو مبارك

  سال 92 برهمه ايرانيان سراسر جهان مباركبببببببببببببباد امسال خيلي دير اومدم يعني دست و دلم به كار نميومد بدليل بيماري بچه ها كه ما بخشي از عيد رو توي بيمارستان گذرونديم ولي الان خداروشكر حالشون خوبه . بنا به مصالحي اكثر پستهاي من كد دار شدند و من بعد نيز همينطور خواهد بود كه اين باعث ميشه كلي از خوانندگان عزيز وبلاگم رو از دست بدم ولي بدونين همتون رو دوست دارم و آرزوي سلامتي كه مهمترين چيز توي زندگيه واستون دارم خواننده داشتن از اهداف ايجاد اين وبلاگ نبوده ولي كامنتهاتون خيلي به آدم دلگرمي ميداده ضمن اينكه من هيچوقت كامنتهاي خصوصي رو تاييد نميكردم و اونهايي كه واسه دوستهاي نزديكم بوده .هدف من ايجاد يك دفتر خاطرات ما...
16 فروردين 1392

آخرين پست سال 91

اين آخرين پست سال 91 هست كه مينويسم خدارو شكر اين سال هم گذشت و با آمدن بهار ان شاء اله دلهامون هم رنگ بهار بگيره و حول حالنا الي احسن الحال خونه تكوني هم تموم شد و ديشب با با جون و دايي محمد باغچه كوچولوي خونمون رو كه هنوز راه نيفتاده بود پر از خاك كردن و 5 تا هم درخت توش كاشتن يه سرو خمره اي و سطش يه سيب قرمز يه خرمالو يه گيلاس و يه درخت كه نميدونيم چيه و يه بوته گل رز هلندي و تخم يه گياه رونده كه اونهم اسمشو نمي دونم ولي بي نهايت زيباست حالا بعد عيد عكسشو ميذارم هر كي ندونه فكر ميكنه الان باغچه مون چند متر هست 2 متر مربع راستي وسطش رو هم پر از گل بنفشه كرديم دو تا بلوز خوشگل هم واسه دوقلوها خريدم بسيار قيمت مناسب دانه اي 25000 ...
16 اسفند 1391

بهار مي آيد

يك ماه پر از بيماري اول باباجون و بعد هم محمد امير عزيزم كه هم لبش دچار پارگي شديد شد و هم ابروش شكست و هم اينكه دچار سينه پهلو شد (كه عكسهاشم موجوده بعدا واستون ميزارم) و حساسيت دارويي شديدي كه پيدا كرد(به داروي سفالكسين) و شبيه يه ضايعه پوستي عجيب و غريب بودو سرماخوردگي امير علي و امير عباس و عفونت ريوي خودم كه همچنان هم ادامه داره و... خيلي روزهاي بد و پر استرسي رو برامون رقم زد و كلي دردسر واسه خانواده عزيزم و همراهي خواهر و شوهر خواهر مهربانم كه خدا ميداند عزيز تر از جانم هستند به ما آرامش ميداد و اين حس كه ميديديم توي اين روزهاي سخت در كنار مون هستند و اينكه چقدر ما رو دوست دارند سختي هاي اين روزها رو واسمون قابل تحمل ميكردند. ...
6 اسفند 1391

بيماري

امروز اصلا حالم خوب نيست .بابايي چهارشنبه رفته خرم آباد ديروز برگشته مشكل سرگيجه و ضعف شديدي داره كه ديشب 12 شب دايي محمد بردش بيمارستان گفتند بايد از طريق يه متخصص داخلي مغز و اعصاب چك آپ بشه ولي من فكر ميكنم در اثر اضطراب شديديه كه يك ماهيه بخاطر يه مشكل خانوادگي كه داشتن براشون پيش اومده. توي اين چند روزي هم كه نبود بچه ها درگير برونشيت بودن كه تبديل شد به خس خس سينه امروز صبح دوتاشونو بردم دكتر(باكمك پرستارشون)دكتر واسشون يه آنتي بيوتيك خارجي و دو تا اسپري تتنفسي داد و گفت خس خس محمد امير كمي بيشتر از امير عباسه خودم هم شديدا از ناحيه مچ پاي چپم احساس درد ميكنم كه نميدونم چيه كمي هم كنار قوزك پام ورم كرده كه بايد در اولين فرص...
3 اسفند 1391

آتليه الهام

واسه عروسي دايي محمد فرصت مناسبي پيش نيومد تا از بچه ها با كت و شلوارهاشون عكس بيندازيم ما هم اين قضيه رو موكول كرديم به عيد تا هم موهاشون بلند بشه و هم اينكه ببريمشون اتليه . اما ديروز موقع مرتب كردن كمدها ديدم كت و شلوارها داره بهشون كوچيك ميشه (ماشااله) همه هم كه برونشيت گرفتن و بخاطر اين نمي تونستيم از خونه ببريمشون بيرون بابايي هم گفت اينها كه حرف گوش نميدن ببريمشون آتليه پدرمونو هم در ميارن براي همين تصميم گرفتيم خودمون توي خونه ازشون عكس بگيريم بعد با فتو شاب درستشون كنيم از ساعت 8 شب شروع كرديم به پوشوندن لباس ساعت 11 درب و داغون كارمون تموم شد و حاصل اين سه ساعت تلاش شايد باورتون نشه همين چند تا عكس بود كه نسبتا قابل تحمل بود . باب...
20 بهمن 1391

سفر به شمال

اين سفر يكي از پرخاطره ترين مسافرتهاي من بحساب مياد چون يك ماه به دنيا آمدن دوقلوها مانده بود كه داداش محمدم كه دانشگاه افسري شهر انزلي بود زنگ زد و گفت هوا خيلي اينجا عاليه اوج گرماي اول شهريور ماه 90 بود و روز سوم ماه رمضان ماهم وسوسه شديم و با خانواده آبجي اعظم و مامان جون راهي شديم خيلي چسبيد جاتون خالي ...
13 بهمن 1391